سبزنامه

با ما همیشه بروز باشید

سبزنامه

با ما همیشه بروز باشید

بایگانی
نویسندگان

۱۱ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

به نام خدا

مردی بود قرآن میخواند و از معنی قرآن هیچی نمیفهمید . 

پس پسرکوچکش از پدرش پرسید چه فایده ای دارد قرآن میخوانی بدون اینکه معنی آن رابفهمی؟ 

پدر گفت پسرم سبدی بگیر واز آب دریا پرکن وبرایم بیاور . 

پسر به پدرش گفت که غیر ممکن است که آب درسبد باقی بماند. 

پدر گفت امتحان کن پسرم . پسر سبدی که درآن زغال میگذاشتند گرفت ورفت بطرف دریا وامتحان کرد سبدرازیرآب زد وبسرعت بطرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت وهیچ آبی در سبد باقی نماند.پس به پدرش گفت که هیچ فایده ای ندارد . 

 

           حذف فرمت متن                                    به نام خدا


روزی مردی  نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش …

مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت …

 به نام خدا



ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ، 

ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﺗﯿﻠﻪ ﻭﺩﺧﺘﺮﭼﻨﺪﺗﺎﯾﯽ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺩﺍﺷﺖ،

ﭘﺴر ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺗﯿﻠﻪ ﻫﺎﻣﻮ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﺪﻡ وﺗﻮ هم ﻫﻤﻪ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ‌ﻫﺎﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ، ﺩﺧﺘﺮ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ ...

به نام خدا


زن و مرد پیری در کنار هم زندگی میکردند .پیرمرد همیشه از خرپوف های زنش شکایت میکردولی پیرزن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش را به حساب بهانه گیری میگذاشت .

به نام خدا
شب هنگام محمد باقر طلبه جوان در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید.

به نام خدا

 

موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.

به نام خدا


زمانی که سگ قصه ما (به نام هاچیکو) دو ماه بیشتر نداشت به وسیله قطاری به توکیو فرستاده شد زمانی که به ایستگاه رسید، قفس حمل آن از روی باربر به پایین افتاد و آدرسی که قرار بود هاچیکو به آنجا برود گم شد.

به نام خدا


فردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می نمود. وی روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می کرد.

روزی از روزها پدری از یک خانواده ثروتمند، پسرش را به مناطق روستایی برد تا او دریابد مردم تنگدست چگونه زندگی می‌کنند. آنان دو روز و دو شب را در مزرعه ی خانواده‌ای بسیار فقیر سر کردند و سپس به سوی شهر بازگشتند. در نیمه‌های راه پدر از فرزند پرسید: 
خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟ 
- خیلی خوب بود پدر. 
- پسرم آیا دیدی مردم فقیر چگونه زندگی می‌کنند؟ 
- بله پدر، دیدم... 
- بگو ببینم از این سفر چه آموختی؟ 

به نام خالق پاک


یک گاری چی تو محلمون بود که نفت می برد و به اسم عمو نفتی معروف بود . یک روز منو دید و گفت :

سلام اقا ؛ شما هم خونتون رو گازکشی کردید ؟ گفتم بله ؛ چطور مگه ؟ گفت فهمیدم چون سلام هات تغییر کرده. تعجب کردم و گفتم: یعنی چه ؟