ناگزیرم از سفرم ، بی سر سامان چون باد
به گفتار رهایی ، نتوان گفت آزاد
کوچ تا چند ؟! مگر میشود از خویش گریخت
بال تنها غم غربت به پرستو ها داد
اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که یاران ببرندت از یاد
عاشقی چیست ؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر ؟!
نه من از قهر تو غمگین ، نه تو از مهرم شاد
چشم بیهوده به آیینه دوخته ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد
شاعر : فاضل نظری
برای خواندن اشعار بیشتر اینجا کلیک کنید